گفتیم:تواز خورشید آمدی.ازناتوانی چشمم در درک نور حضورت فهمیدم/وازگرمای وجودت فهمیدم.چراغ را در بی خردی خود کشتم.وخود را در نور تو کشتم.
که تو نور آفتاب و من تاریکی خاک/از سنگ وفرسنگ/از نه آبی و نه دریا/نه خوبی ونه تو/وتوعشق وتو من و تو غم/وتو بی کینه ای دلتنگ.
گفتم هین!این من باید بگویم که عاشق شدم ونفسم برید./در شرجی آفتاب نگاهت/
گفتیم هان!عشق نفس است پس چون نفس برید/
وگفتیم:پندی...
بخوان اگر نفس نمانده است!
بمان اگر عمری نمانده است!
نویس اگر شعری نمانده است!
وگریه ای اگر راز در چشم بی اشک مانده است///.
عاشق شدی؟!
دور باد.
(ققنوس)
کلمات کلیدی: