آشنا کن آن سر انگشتان خود با تار عشق
قلب خونرنگم به سازت رنگ صد خواهش گرفت
پرده های قلب من با پرده سازش گریست
هر زمان ققنوس عشق بر دست خود سازش گرفت
دل سپردم بر صبا تادر خراباتم برد
آن ترنمهای رنگینت سر راهش گرفت
از سر انگشتان توصد شعله می آید برون
تا پر پروانه از پژواک تو آتش گرفت
واژه ققنوس اگر یک واژه افسانه ایست
ققنوس ما بهترین افسانه ها نامش گرفت
نیمه شب در خلوت تنهایی ام با پنجه اش
همچو باران اشک چشم از این غزلخوانش گرفت
من کبوتر بودم وصیاد من ساز خوشش
پیش چشمم دانه پاشید وسر بامش گرفت
هرچه رادرپنجه دارد میکند تقدیم دوست
من نمیدانم چه درسی او زاستادش گرفت
من همی دانم که استادش بود دستان خویش
خود همایون بود وسازش جای بیدادش گرفت
آن صدای دلربایش بوسه باران میکنم
هرزمان در نیمه شب آهنگ فریادش گرفت
او بود شیرین تر از شیرین ومن فرهاد غم
ای بنازم ناز شستش دست فرهادش گرفت
مزد دستان لطیف وپنجه نازش شکیب
بوسه ای دزدانه از آن صورت ماهش گرفت